امروز 4شنبه ( 17/8/91 ) ساعت 20 و 18 دقیقه. دیگه کم کم دارم لباسامو میپوشم. اول میرم اخبار 20 و 30 نگاه کنم و بعد برم حرم حضرت معصومه (س) و از اونجا بسمت ترمینال. هنوز به هیچکس نگفتم که کجا میرم،اصلا کسی خبر نداره که قراره جایی برم ( غیر از پدر و مادر ). الآن زنگ زدم که با محمدصادق ( نزدیکترین رفیقم ) خدافظی کنم،آخه اونم خبر داره،از دو هفته پیش، ولی جواب نداد و اشغال کرد.( حسرت به دل موندم یه بار درست حسابی جواب بده!!)
اخبار 20 و 30 تموم شد، دارم میرم ، به امید خدا... یاعلی مدد...
رسیدم ترمینال (میدون 72 تن) ، اتوبوس نیست، ماشینای سواری اصرار میکنن ولی من دیگه به این چیزا عادت دارم!
" جوون بیا بریم 8000 تومن ، نه ، 7000 ، نه ، 6000 ، نه ، آقا پسر اونو ولش کن بیا با خودم بریم، ارزونتر میگیرم ، نه "
بالاخره اتوبوس اومد، سوار شدم و اینم یه صندلی خالی، فقط 3000 تومن، خیال راحت. دارم به محمدصادق پیام میدم، حالام مامانم پیام فرستاد – آخرین توصیه ها – مادره دیگه ، فداش...
یه ربع به 10 حرکت کردیم، خیلی خسته م... 11 وربع شد، حالا تهرانم، روبروی ترمینال جنوب، با یه پیک موتوری بسمت راه آهن.رسیدیم . اکثر مسیر رو یا خلاف اومد یا از خط ویژه اتوبوس!!! اینم 3000 تومن دیگه.
عجب فوتبالی بازی میکنه این بایرمونیخ، فقط 30 دقیقه از بازی گذشته و 4 تا گل به لیل زده، منتظرم... بالاخره اعلام کرد : مسافرین محترم قطار فلان به مقصد ...... به سکوی شماره فلان.
اینم گل پنجم بایرمونیخ.( بیاد حسین کُپ کُپ)
پله برقی که شلوغه ، از پله ها میرم پایین. واگن یک، کوپه 4، صندلی 24. 6 نفریم، 5 تا مرد و یه خانوم!!! توی کوپه دو تا روزنامه هست، یه روزنامه پرسپولیس(همیشه قهرمان)، یکی هم قدس. دارن بلیط ها رو کنترل میکنن، خانمه به مسئول سالن میگه لطفا جای منو عوض کنید. رفت، یه مرد به جاش اومد. دیگه واقعا خسته م. میرم تخت بالا بخوابم، شب بخیر...
پایان قسمت اول
کلمات کلیدی :