بعد 10 سال تو یه شهر غریب دوستم از اون طرف خیابون منو دید...بقدری خوشحال شد که بی اختیار دوید به سمتم...بدون اینکه خیابون رو نیگا کنه...از سمت راست یه تریلی مشکی با سرعت بالا میومد و من هی داد میزدم که "نیااااا" ولی خیابون پر از صدا های جور واجور و صدای کارکردن کارگرای مخابرات بود و اون صدامو نمیشنید...اومد تو خیابون ، یه ماشین شاسی بلند قرمز با سرعت از کنارش رد شد،خدا رحم کرد ولی کامیون دیوانه وار بهش نزدیک میشد...وای خدای من،چی میدیدم...کامیون رسید...نخورد بهش ولی من بازم داشتم فریاد میزدم که "نیاااا"دستاشو باز کرده بود تا بغلم کنه... دو قدم مونده بود که به من برسه...داد میزدم "نیاااا"ولی...... اومدو افتاد تو چاهی که مخابراتیا درشو باز گذاشته بودن...!!! صحنه وحشتناکی بود،رفتم دم چاه،هرچی صدا کردم جواب نداد...دنیا داشت دور سرم میچرخید...رو به آسمون کردمو فریاد زدم"خدااااااا"...اشکام داشت میریخت و جلوی دیدمو گرفته بود...ناگهان دستم خورد به یکی از آچارای لبه چاه و افتاد تو چاه...یهو یکی از ته چاه گفت"آخ"... بعدشم سالم درش آوردیمو با هم رفتیم به سمت افق...
کلمات کلیدی : سرگرمی